نویسنده: صدیقه احمدی

تعداد صفحات: 179

خلاصه ای از داستان رمان:

درخشنده، دوستم، با برادر چشم مغولیاش به نیلآباد میآیند که خبر قبولی مرا در دانشگاه تهران بدهد. اگر خبر مرگ مرا میآورد چقدر خوشحالم میکرد. چطور میتوانم آنجا را ترک کنم؟ هنوز امید برگشتن پلنگ مرا در آن باغ سوت و کور نگه داشته است. دلهره اینکه او برگردد و من آنجا نباشم و مرا نبیند و دلهره این که مادرم آدرس من را در تهران به او ندهد، دیوانهام میکند، دلم میخواهد باقی ثانیههای عمرم را در آنجا و چشم به راه او باشم ولی…